به نام خدا

پریروز که پیش همون استاد مذکورمون رفته بودم(پست قبلی)، بخاطر اطلاعی که از شرایط فعلی بنده داشتند، حال و احوال و اوضاع این روزهام رو پرسیدند. منم با اینکه زیاد دوست نداشتم در موردش صحبت کنم(چون بنظرم هر چی بیشتر بهش بال و‌پر بدم تحمل این شرایط برام سختتر میشه)اما خب، استاد را نمیشد پیچاند و جواب سرسری داد. این بود که یه کمی از شرایط را برای ایشان توضیح دادم و ایشان هم انصافا راهنمایی‌های خوبی کردند. در آخر یادم اومد که از بی‌خوابی و کم خوابی و خواب دیدن‌های پریشان و آشفته و سریالی‌ام بگم.‌ ایشون اولین توصیه ای که کردند این بود که شبها نهایتا تا ساعت ۹ بیشتر حق استفاده از رسانه‌ها را نداری.‌ تا ساعت۹ هرررررکاری قراره انجام بدی را انجام بده و بعد از آن تلویزیون و رادیو و موبایل و اینترنت و‌...همه چی را کنار بگذار. به نشانه‌ی اعتراض گفتم: استااااااد اما من تازه آخر شبها پست وبلاگمو مینویسم و مشغول اون هستم. گفت: بیخود!! وقتی میگم تعطیل یعنی تعطیل...(به همین شدت و غلظت و با همین تحکم).
سکوت کردم ‌و جیک نزدم دیگه...
بعد با آرامش خاصی از روی صندلی‌شون بلند شدند و پای وایت برد کوچیکی که گوشه اتاقشون بود رفتند و‌شروع کردن به کشیدن یه سری دایره.
من که هنوز مبهوت تحکم ایشون از جمله‌ی آخرشون بودم، سرم پایین بود و فقط زیر چشمی تخته را می‌پاییدم.‌ 
همانطور که به اون دایره های کوچیک که به ترتیب بزرگ‌و بزرگتر شده بودن، اشاره کردند گفتند که موقع شب،‌ پروتئین‌هایی به نام per و tim که در مغز ما وجود دارند، به تدریج شروع به بزرگ شدن میکنند و نور موبایل و تلویزیون و... باعث میشه این پروتئینها مدام تجزیه بشن و به حدی که باید برسند، نرسند و این اتفاق، چرخه‌ی خواب رو بر هم میزنه...

با نهایت تاسف و تأثر به خودم اعلام می‌کنم که مجبورم به حرف ایشون گوش بدم و منم که زیاد اهل تلویزیون و‌اینترنت و... نیستم، شبها فقط توی "بیان" پیاده روی می‌کردم که اونم دیگه باید تا ساعت ۹ هرشب تعطیلش کنم.
حس بچه هایی رو ‌دارم که مامانشون جریمه شون می‌کنه و حق تلویزیون دیدن و رفتن توی کوچه و بازی با بچه های همسایه رو نداره.

ساعت داره ۹ میشه...
من رفتم

خدافس بچه ها...