به نام اوی من و تو.‌..

 تصمیم داشت خانه اش را عوض کند و به خانه ی بزرگتری برود، دنبال خاطرِ تازه و خاطره های تازه بود، دنبال خیالات نو، دنبال آرزوهای دست نخورده، دنبال روزهایی که به آنها گَند نزده باشد...
میخواست فرار کند، گاهی و فقط گاهی بهش حق می‌دادم، اما بنظرم حالا دیگه حق داشت از آن برزخ واویلا فرار کند.‌
می‌گفت ازاینجا که بروم راحت می‌شم؛

گفتم: "اما خیلی هم مطمئن نباش،‌ می‌ترسم توی ذوقت بخوره، اون‌موقع باز میایی و ننه من غریبم بازی درمیاری و‌من حوصله شو ندارم." چشمهاشو تنگ کرد و گفت: "نه بخدااااا...قول میدهم.‌"
روز آخر کلی کار ناتمام داشت. با اینکه شیفت عصر بودم و صبحم تقریبا خالی بود اما نرفتم کمکش. عمدأ نرفتم. حال خودم از او بدتر بود. از او که داشت وانمود می‌کرد چقدررررر خوشحاله. همیشه از این تضادها متنفر بودم. بخاطر همین هم نرفتم. گفتم: به من چه اصلا!!!
اما خدا خفه اش نکنه، نشد یک لحظه از جلوی چشمهام دور شده باشه...
حتی وقتی خودم را با نقاشی کردن با بچه های کلاسم مشغول کردم و سعی کردم غرق در رنگ و نقاشی و شادی آنها شوم از اینکه امروز یاد گرفته بودند یک موش کور و یک خارپشت و یک نهنگ بکشند و چه لذتی می‌بردند.
خانه ی جدیدش پنجره های بزرگی دارد، خییییلی بزرگ. از همانها که من همیییییشه دوست داشتم.‌ حتی وقتی سوار اتوبوس واحد می‌شوم حس پنجره دوستی ام مرا رها نمی‌کند و حاضرم غرغرهای پیرزنی که روی صندلی نشسته را تحمل کنم اما همانجا کنار آن پنجره‌ی کثیف و دود زده سرپا بایستم و وقتی اتوبوس ازکنار آن ایستگاه همیشگی رد می‌شود زل بزنم به آن صندلی خالی و قلبم تیر بکشد و این خودآزاری هرررررروز ادامه داشته باشد.
غروب، تازه به خانه رسیده بودم که پیام داد: "همه چیز مرتب و عااااالی ست."
حتما الان فکر می‌کند حالا که بعد از کلی دوندگی، خانه ی جدیدش آماده است از فردا صبح، "از شنبه" می‌تواند زندگی جدیدی را شروع کند. اما نمی‌تواند، می‌دانم. 
امشب که برود کنارِ همان پنجره های تا زیر سقف کشیده شده، ناگهان سوزشی در قلبش حس خواهد کرد و درست در همان لحظه، یک جای خالی، وجودش را خُرد و خاکشیر می‌کند و همانجا جلوی کاناپه فرومی‌ریزد...

حالا آنجا همه چیز در جای خودش است، جز همان پنجره ی کوچکِ خانه‌ی قبلی‌اش که خییییییلی دارد توی ذوق می‌زند.
حالا به خیالِ خامِ خودش همه چیز دارد؛

همه چیز دارد، اما همه چیز، جز همان یک قاب، که پخش زنده‌ی دلخوشی‌هایش بود. همان قابی که پلک هم می‌زد.
ایکاش از همه ی دنیا، حالا فقط آن یک قاب و آن تصویر را داشت...

دعا کنید بتواند.