به نام خدا

پارسال دانش آموزی داشتم به اسم سارا(البته این اسم مستعاررو خودم برایش انتخاب کردم برای نوشتن این یادداشت)
مادری دارد بشدت با شخصیت، هنرمند و با عزت نفس بالا
اوایل سال متوجه شدم که پدر سارا سالها پیش فوت کرده و سارا با مادر و برادرش باهم زندگی می‌کنند. سارا بشدت کمبود پدر را حس می‌کرد و مادرش این را به من گفته بود. حتی یک‌بار که من درباره‌ی پدر مطلبی را در کلاس گفته بودم، او بشدت غمگین شده و‌مادرش فردای آن‌روز به من گفت که سارا آن‌شب را تاصبح غصه خورده و اشک ریخته است. من با وجود اینکه سعی می‌کردم همیشه مراعات چنین مواردی را بکنم اما گاهی مطلبی باید در کلاس گفته شود و معلم ناچار است و راه گریزی نیست.
ماجرای دانش آموزم به اسم سپیده را یادتان هست؟ یادم می‌آید که سال گذشته در جشن روز مادر از اول تا آخر جشن، این دختر، فقططططط اشک ریخت و من آنقدرررررر بهم ریختم که اصلا به لزوم برپایی آن جشن در مدرسه شک کردم.
داشتم از سارا می‌گفتم: همان سال پیش، نزدیکی‌های عید نوروز بود که مادرش برای بچه ها شیرینی خانگی درست کرده بود و به مناسبت یک جشن به مدرسه آورده بود.، به من گفت:" اگه میشه این روزها بیشتر هوای سارا را داشته باشید." گفتم: "چشم، من همیشه حواسم به بچه ها هست، اما اتفاق خاصی افتاده"؟ گفت: "اگه خدا بخواهد دارم ازدواج می‌کنم، می‌ترسم این بچه از لحاظ روحی ضربه بخوره". گفتم: "خودش خبر داره؟" گفت: "آره، اتفاقا خیییییلی هم خوشحاله اما خب خودم نگرانم". براشون آرزو کردم که همه چی به خوبی اتفاق بیفته و گفتم: "ان شاالله ساراهم از این نعمت برخوردار بشه و خانوادتون گرم تر بشه."
تشکر کرد و‌رفت. 
همه چیز خوب بود و حس می‌کردم که هم روحیه سارا بهتر شده و هم مادرش خوشحال و سرحال تر از قبل هست و ازاین بابت خوشحال بودم؛
تا اینکه چندروز پیش با همکارم که امسال معلم ساراست صحبت می‌کردم که یکدفعه ازم پرسید: این دانش‌آموز پارسالت چقدررررر لوس و لجباز و دمدمی مزاجه...گفتم: کدومشان؟؟ گفت: سارا ! گفتم: نههههه، اصلا همچین دختری نبوده، کمی زودرنج بود، اماخیلی از اخلاقش راضی بودم و اصلا اینطوری که میگید نبوده. گفت: پس مادرش درست میگه که تازگی ها اینطوری شده. گفتم:چطور مگه؟ گفت: آخه مادرش گفت که انگار داره از همسرش جدا میشه و این بچه انگار بهم ریخته...
 یهو انگار آب سرد ریختن روی تمام تنم. گفتم: چی؟؟؟ اینها تازه ازدواج کرده بودن، این بچه تازه یه کم آرامش پیدا کرده بود!!! چرا آخه؟؟؟؟
گفت: نمیدونم.
امروز مادر سارا را کنار در ورودی سالن مدرسه دیدم. چشمهاش رمق نداشت. خسته‌ی خسته‌ی خسته. حتی به سختی سلام و احوال‌پرسی کرد. به سارا فکر کردم. به خوشحالی پارسال و حال و روز امسالش.
توی همین فکرها از سالن رد شدم و رسیدم به دفتر.‌ وسایلمو هنوز روی صندلی نگذاشته بودم که دیدم تلفن مدرسه داره مدام زنگ میخوره. چون خانم دفتردار هنوز نیامده بود گوشی را برداشتم. یه آقایی بود که با صدایی خسته و‌آشفته ‌گفت: من پدر فرشته ...هستم. دخترم امروز نمیاد مدرسه. من و مادرش توی طلاق و طلاق کشی هستیم، وقت نداریم بچه رو بیاریم مدرسه...


✔ پ ن : بیچاره این طفل معصوم ‌ها.........................