به نام خدای دلْ‌‌تنگی

موقع خداحافظی، به عادت همیشگی دستهاشو می‌گرفتم. و همونطور که یکی یکی انگشتهاشو می‌بستم توی کف دستش، سفارشهای همیشگی‌مو براش لیست می‌کردم...
غذاتو کامل بخور، توی برف بازی نکن، چون برف بازی بدون من که مزه نداره، موقع ردشدن از خیابون اول به چپ نگاه کن، بشین سر پایان نامه ات می‌ترسم آخرش رفوزه بشی، هله هوله ها رو تنهایی نخور، بذار باهم به حسابشون برسیم‌ و... من می‌گفتم و او ریسه می‌رفت از خنده و آخرش هم مثل همیشه می‌گفت: دییییووووونه!!!(یه دیونه ی کشدار و طولانی).
وقتی ده تا انگشتت تموم می‌شد، لبخند مسخره اما تو دل بُروای می‌زد و می‌‌گفت: خانوم معلم! اجازه! سفارشاتت یادم رفت، میشه از اول بگی؟
خودم و‌خودش خووووب میدانستیم که دارد بهانه درمی‌ آورد...
این دستها بدون هم نمی‌توانند نفس بکشند.
می‌گفت: "این بندهای انگشت به این کوچکی و ایییییینهمه خاطره؟ کی باورش میشه؟؟!!!!"