به نام او

"گلهای آدمخوار"!!!!

                                                                  

دیروز حرف گل و گیاه زدم، امروز توی مدرسه متوجه شدم که قرار هست بچه ها را برای دیدن از یک گلخانه به آنجا ببرند. با خودم فکر کردم بد نیست منم همراهشان بروم  و بعد از مدتها هوای آلوده، آنجا چند تا نفس پاکیزه بکشم و شاید هم توانستم خودم را راضی کنم که چند تا گلدان تازه برای خانه بگیرم.
قبل از اینکه من برای همراهی بچه ها اعلام آمادگی کنم، خانم مدیر صدایم زدند و گفتند: خانم فلانی لطفا شما همراه بچه ها باشید. توفیق اجباری شد، خلاصه رفتیم.

موقعی که همه‌ی بچه ها دور و اطراف صاحب گلخانه، سوالهایشان را می‌پرسیدند و خرید می‌کردند، من بین راهروهای باریک گلخانه قدم می‌زدم و طبق معمول فوران افکار و‌احساسات متفاوت و متضاد بود که اینجا هم دست از سر من برنداشتند.

یک لحظه خودم را تک و تنها در یک محوطه‌ی بزرگ و پر از گلدانهای سانسوریا دیدم. شاید دو سه هزار تا گلدان یک شکل و یک اندازه در همان قسمت وجود داشت و همین یکسان بودن همه‌ی آنها فضا را ترسناک‌تر کرده بود. ‌ فضا سکوت عجیب و مرموزی داشت. رطوبت نفس‌گیری هم تمام آنجا را پر کرده بود. یک لحظه ترس عجیبی وجودم را گرفت. از اینکه آآآآآآآنهمه موجود زنده آنجا من را دوره کرده و همه‌شان در سکوت مطلق انگار به من خیره شده بودند، خوف کردم. یک‌دفعه نمیدانم چی شد که ته دلم خالی شد.‌ از سکوت مرموز آن گیاهان زبان بسته ترسیدم.‌ سریع خودم را از اولین راهرویی که سمت راستم بود به قسمت جلوی گلخانه که همکارم آنجا ایستاده بود، رساندم. وقتی من را دید، فهمید که حالم حال معمولی نیست، پرسید: چی شده؟ در حالی‌که بغض کرده بودم، گفتم: هیچی، خوبم. دستم را کشید و من را برد سمت بچه ها...

+ از کِی من اییییینهمه ترسو شدم؟؟

+ نبودنت...

+ آه، که نبودت، به من آتش جان زد...