به نام او...

                                                              

 یه بسته ی کادوپیچ شده که شبیه یک شکلات بزرگ بسته بندی شده بود، هدیه ای بود که برایم آورده بود. قد شکلاتی که درست کرده بود فقط دووجب از قد خودش کوچکتر بود...وقتی بسته رو به دستم داد با صدای دوست داشتنی اش گفت: شکلاته ها، باید بخوریش؛ بعد هم زد زیر خنده...

بسته رو با اشتیاق از دستش گرفتم و تشکر کردم. حالا تمااااام وجودش چشم شده بود تا عکس العمل من رو وقتی که هدیه ام رو می‌بینم تماشا کنه!! شاید اولین بار بود که داشتم به شوق واقعی کسی که هدیه ای بهم میده توجه میکردم؛
چشمهاش جدی جدی داشت برق میزد...بیشتر از من که با وجود خوشحالیم، شاید بیشتر داشتم وانمود میکردم که چقدرررر ذوق زده ام، خودش ذوق زده بود...

یه لحظه دلم برای خودم و بقیه آدم بزرگها سوخت. چون بعضی‌هامون آنقدرررر نیاز به شفای احساسی داریم که مجبوریم خیلی وقتها، خیلی چیزها رو وانمود کنیم...