به نام خدای ماهی‌ها

 

اولین بار که این آهنگ را شنیدم یادت هست؟ آهنگ را با ایمیل برایم فرستاده بودی و بعد پیامک دادی که: "لطفا ایمیل" و یک علامت لبخند:-) هم چاشنی پیامک‌ات کرده بودی. ایمیل را که باز می‌کردم دستانم می‌لرزید و قلبم تا نزدیکی‌های دهانم بالا آمده بود و نفسم در نمی‌آمد.
صبح یک روز پاییزی بود، تاریخ دقیقش یادم نیست، اصرار هم نکن!
میشناسمت... الان در دلت میگویی: "از تو که تاریخ همه چیز را حتی از خود تقویم هم بهتر به یاد داری، بعید است که تاریخ آن روز صبح را فراموش کرده باشی!!!"
 باشد، قبول، فراموش نکرده‌ام اما تو خودت خووووب می‌دانی که از آن روز و هر روزی که شبیه آن روز باشد وحشت دارم. وحشتی بزرگ و بی پایان از آن روز برای همیشه در دلم افتاده و حتی وقتی هوا کمی و فقط کمی شبیه آن روز می‌شود دیوانه میشوم. سریع می‌دوم و پنجره ها را می‌بندم، تلویزیون خانه را که همیییییشه خاموش است، روشن می‌کنم تا کمی حواسم پرت شود از خاطرَت و عطری برمیدارم و با بی‌رحمی آن را در هوای اتاق خالی می‌کنم تا بوی آن روز را گم کنم. اما اغلب اوقات شکست خورده در گوشه ای از اتاق میفتم و تا چند ساعت نای تکان خوردن ندارم.

باز هم امروز ازصبح علی الطلوع، تمام خاطره ی آن روز آوار شده در خانه ‌و تو می‌دانی که چه درد بی‌ امانی در تماااام وجودم افتاده است؟؟

یادت می‌آید که من غیر از زرد و نارنجی، رنگ دیگه ای از پاییز را بلد نبودم؟
 و تو یک‌بار با زبانِ بی‌زبانی به من گفتی که چقدر سلیقه‌‌هایمان با هم فرق دارد و گفتی که دوست داری که رنگ پاییزِ من هم مثل خودت فیروزه ای باشد، نه زرد و نارنجی و ‌من از همان روز عاااااشق رنگ فیروزه ای شدم.
میبینی؟! اینجا هم به عشقت و به احترامت همه چیییییز فیروزه ای ست.

حالا بعد از سه سال، وقتی دانش آموزانم در زنگ نقاشی از من می‌پرسند که چه رنگی را دوست دارم؟ خجالتی می‌شوم و باذوق می‌گویم: "فیروزه ای"؛ و وقتی آنها با تعجب و بی‌تفاوتی می‌‌پرسند:" فیروزه ای دیگه چه رنگیه؟" و بدون اینکه منتظر بمانند تا برایشان بگویم، می‌روند ومن غرررررق می‌شوم در عظمت این رنگ که تمام زندگیم را در خودش فُرو برده است.