به نام خدای دانا و توانا
توی کتاب فارسی دوم دبستان، یه درسی داریم به اسم کوشا و نوشا؛ هیچوقت حس خوبی به این درس نداشتم؛ هدفش قشنگه، اما متن خوبی براش ننوشتن. یه مُشت شعار تکه وپاره که به درد هیچکجای روزگار امروزمون نمیخوره. اما مجبورم باهمهی تردیدها و تضادهای ذهنیم تدریسش کنم و کللللللللللللی از خوبیهای این درس برای بچه ها بگم و گاهی حتی شعارهایی رو به اونها اضافه کنم و به خورد اون طفل معصومها بدم.
آنهاهم که موقع تدریس این درس، هنوز ذوق زدهی نمایشی هستند که اول زنگ براشون بازی کردم، با دهنهای نیمه باز و یه لبخند نازک نگاهم میکنند.
کاش میشد کنار اون شعارها، حرفهای این دل ناماندگار بی درمان را هم بزنم؛ که البته گاااااااهی زده ام... اما گاهی و فقططططط گاهی...
این درس ماجرای دو پرنده به اسمهای کوشا ونوشاست که چون بزرگ شده اند، برای اینکه چیزهای زیادتری یاد بگیرند لانه شان را ترک میکنند.
خب بچه ها!!! تَرک میکنند یعنی چی؟
یعنی: از اونجا میرن.
آفرین بچه ها
کوشا و نوشا در راه به دارکوبی میرسند.
ببخشید یه لحظه فکر کردم اینجا کلاس درسه...
چه خوبه که نیست.
توی کلاس حرفها و بغضهای زیادی را روی حرفها و بغضهای قبلی گذاشته ام ومیگذارم.
بگذریم
داشتم از کوشا و نوشا میگفتم.
کوشا پرنده ایه که از کوشش کردن خسته نمیشه و توی دوسه سال کلی علم و دانایی از دارکوب یادمیگیره.
اما نوشا پرنده ایه که هی ازاین شاخه به اون شاخه میپره(بچه ها توی این درس با مفهوم کنایی ازاین شاخه به اون شاخه پریدن آشنا میشن) و از پیش دارکوب میره پیش هدهد و بعد هم میره پیش طوطی سخن گو، اما هیچ کجا دووم نمیاره و زود خسته میشه و رها میکنه.
این درس به بچه ها یاد میده که داشتنِ علم و دانش مساوی است با توانا بودن!
یاد میده که هر که دانا باشد، حتما توانا هم هست و علم و دانش دل پیر را هم جوان میکنه...
و من باید دندان روی جگر بگذارم و به بچه هایم نگویم که بچه ها همیشه هم اینطوری نیست که اگر شما چیزی را بلد باشین حتما توانایی دارین آن کار راهم انجام بدین؛ بچه ها خییییییلی آدمها هستن که خیلی چیزها رو بلدند، اما هیییییچکاری از دستشون برنمیاد، خیییییلی آدمهای دانایی وجود دارند که توانا نیستن، خییییییلی آدمها هستن که خیییییلی چیزهارو یاد گرفتند، اما نمیتوانند برای حال دلشون قدم از قدم بردارند؛ همیشه اینطور نیست که دانا بودن، شما را توانا کند. همیشه دنیا به کام کسانی که وقت و عمر و همهی دار و ندارشون رو گذاشتن تا دانا بشوند، نمیچرخه. دنیا با آدمهای دانا زیاد هم مهربون نیست و خیییییلی وقتها همین دنیا و آدمهاش و مدلش نمیذاره اونهایی که داناترند تواناتر هم باشند.
درسته که فردوسی گفته: ز دانش دل پیر بُرنا بود اما شما زیاد جدی نگیرید عزیزانم/ چون این همیشه هم درست از آب در نمیاد و خیییییلی از کسانیکه دلشون گنجینهی خیلی از دانشهاست اونقدر دلمُرده شدن که انگار اون دلها هییییییچوقت جوان نبوده... این روزگار هیچوقت با دل خییییلیها راه نیومده؛ اتفاقا خیلی نادانها بودن و هستن که توی این دنیا بیخیال و بی عارند و اتفاقا مزهی این دنیا رو راااااحت میچشن و کِیفشو میبرن. اما خیلی داناها و کسانی که دنبال علم بودن و دانش را توی قلب و مغز و روح خودشون جا دادن و توی این راه پوستشون کَنده شده، وقتی به سرتاپای زندگیشون نگاه میکنند میبینن چقدرررررر ناتوانند.
دخترهای من! این دنیا مثل قصهی کوشا و نوشا نیست. قصه واسهی کتابهاست. درستونو خوووووب بخونید تا دانا بشید اما روزی که دانا شدید اما دیدید حتی نمیتونید کاری برای بهتر شدن حال دلتون بکنید و حساااابی احساس ناتوانی کردید، به حرفهای معلمتون بدبین نشوید. چون من فقط براتون قصه گفتم. یک قصهی خیالی. از من نرنجید بچه های من.
+ توانا بود هر که دانا بود...
+ من زندگی کردن را سخخخخخخت میدانم. اما دانستن، همیشه توانستن نیست.
+ من دلِ تو را سخخخخخت میدانم. اما دانستن، همیشه توانستن نیست.