به نام خدای نزدیک و نزدیک تر
وقتی سر کلاس موقعیتی پیش میآید و میتوانم مطلبی که حس میکنم الان نیازهست گفته شود(مطلبی که خارج از محدودهی کتاب هست) خودم خیلی ذوق زده میشوم؛ چون همییییییشه از اینجور موقعیتها از بچه ها بازخورد خیلی خوبی گرفتم.
به نام خدای نزدیک و نزدیک تر
وقتی سر کلاس موقعیتی پیش میآید و میتوانم مطلبی که حس میکنم الان نیازهست گفته شود(مطلبی که خارج از محدودهی کتاب هست) خودم خیلی ذوق زده میشوم؛ چون همییییییشه از اینجور موقعیتها از بچه ها بازخورد خیلی خوبی گرفتم.
به نام اوی من و تو
دانشآموز ریز نقشی دارم که همیشه وقتی با او صحبت میکنم با دهانِ باز نگاهم میکند و وقتی چیزی از او میپرسم یا اصلا پاسخ نمیدهد و یا در پاسخ دادن تاخیرهای طولانی دارد و این کلافه ام می کند.
هواللطیف
یادته یکی یکی اسم دانش آموزامو میپرسیدی؟ و هر روز اصرار میکردی که اتفاقات خوب و بد مدرسه رو برات تعریف کنم؟ خودت هم چیزهای تعریف کردنی کم نداشتی، با آن لحن شیرین ات که من میمُردم براش و مسخره بازیهایی که موقع تعریف کردن آنها از خودت درمیاوردی!! بعد که من غش میکردم از خنده، قیافهی مظلومی به خودت میگرفتی و میگفتی:" مگه من دارم جوک میگم که تو اینقدر میخندی؟؟!!! بخدا همش مال همین دوساعت پیش توی اداره ست" و بعد نوبت خودت بود که دیگه خنده ات قطع شدنی نبود...
به نام او
سال گذشته دانش آموزی داشتم بسیار باهوش و بااستعداد که توی کلاس یک سروگردن از بقیه بالاتر بود.
دختری که تخیل فوووق العاده قوی ای داشت و از نقاشی هایش حظ می بردم، بس که پر از ایده های خلاق و جدید بود. متن های کوتاهی که لابه لای تمرینات کتاب نگارش باید نوشته می شدند را به صورت داستانهای کوتاه و پر از ماجرا می نوشت. خلاصه در هر چیزی بهترین بود.
امروز: شنبه
با اینکه از آن دسته معلمانی نیستم که بتوانم ادعا کنم مشکلاتم را پشت در کلاس میگذارم و داخل کلاس می شوم و موقع برگشتن دوباره آنها را زیر بغل میزنم و به خانه می روم (البته در کل به وجود چنین توانایی ای بدبین و مشکوک هستم) اما قبول دارم که گاهی چنان غرق تدریس و لذت از یادگیری دانش آموزانت می شوی که انگار شهد شیرین هر چه علم نافع است در جان خودت ریخته می شود؛
آن موقع است که سبک و شاداب هستی و شاید لحظاتی اندک فارغ شوی از آنچه درونت را به تلاطم وا می دارد و از دل آشوبه های خاص هر روز و آن روز خاص.
مثل امروز هنگام تدریس جمع اعداد دورقمی که چقدررررررر مزه داد.
قسمتی از دیالوگهای یک معلم(خودم) با مادران دانش آموزان در یک روز:
✔ زنگ اول قبل از ورود به کلاس:
مادر: ببخشید خانم...اومدم درس دخترم رو بپرسم.
معلم: درسش خوبه، مشکل خاصی باهاش ندارم.
مادر: یعنی خوبه دیگه؟ خیالم راحت باشه؟
به نام خدا
آغاز کتاب فارسی دوم ابتدایی تمرینی برای مرور و یادآوری آمده که از دانش آموز خواسته که خودش را معرفی کند.
نام و نام خانوادگی:
تاریخ تولد:
نام مادر:
نام پدر:
مشغول شدیم با بچه ها به حل تمرین.
رسیدیم به نام مادر و پدر
به نام خدای قلب و قلم ...
به مناسبت فردا(روز دانش آموز) یکی از خاطراتی که از اولین سال معلمی ام برایم به یادگار مانده و بعنوان بهترین خاطره ی معلمی در همان سال برگزیده شد را به همه ی دانش آموزان قدیم و جدید تقدیم میکنم...
✓ درست در نیمه مهرماه ایستاده بودیم...
مهر ماهی که آغاز یک راه هزار ساله ست برای من و همکارانی که امسال به خانواده ی بزرگ آموزش و پرورش پیوسته ایم.
از آنجا میگویم یک راه هزار ساله که یک نسل قرار است در کلاسهایی کوچک با ما و در کنار ما روزهای تحصیلشان را بگذرانند.
✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی وعلوم و بقیه درسها می سازی و...
✓ سکانس دوم: فردا در کلاس...
هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.