هوالحی...

مادربزرگم هرسال قبل از آمدن زمستان، جدیدترین مدل شال گردنی که درست به اندازه سن خودم قدیمی هست را می بافد و وقتی اولین برف زمستان می بارد، آن را به هر زحمتی که شده به دستم‌می رساند.

مادربزرگم هیییییچوقت با کسی جز من به امامزاده ای که تمام حاجتهایش را از آنجا می گیرد، نمی رود.
میگوید: تو همیییییشه باید بامن بیایی، من هم که بال درمیاورم برای همراهی کردنش.

همیشه وقتی درخانه قرآن میخواند، با آن عینک ته استکانی و قرآن بزرگی که خودم برای شصت وپنجمین سال تولدش برایش خریدم، مینشینم و زل میزنم بهش...او میخوانَد و من کِیف میکنم.

پی نوشت: مادربزرگهایم را هرگز ندیده ام، اما گویی عمری با آنها زیسته ام و کِیف کرده ام...
درست مثل وقتی که شال تازه ای برایم‌بافته اند، یا مرا با خودشان به امامزاده برده اند و ....