به نام او

دبستانی که بودم، همیشه شاگرد اول کلاس و مدرسه بودم.
دبستان که تمام شد و دنیا که بزرگتر شد و رقیبها که بیشتر شدند، دیگر من اول نبودم، آخر هم نبودم؛
جایی بین رتبه های کلاس بالا و پایین میشدم.

♨️ آن دوران جزو تلخترین خاطرات تحصیلی ام است.
چون جایگاهم مشخص نبود
دلهره ی یک رتبه بالاتر و پایین تر مرا میکُشت و اضطراب یک صدم پایین و بالا امانم را می برید.

 برای دبیرستان سخت ترین رشته ی ممکن را انتخاب کردم
خوب میدانستم که اول نخواهم شد، اما آن را انتخاب کردم که لااقل آخر کلاس باشم؛
چون وسط بودن و بالا پایین شدن را دوست نداشتم.
دلم میخواست جایی باشم که متعلق به خودم باشه و کسی دلش نخواهد آن جایگاه را تصاحب کند.

دیگر آنجا به اسم خودم سند خورده بود؛
با اینکه معدل چندان پایینی هم نداشتم، اما آخر آخر آخر کلاس بودم...

▫️▫️▫️▫️▫️▫️

 حالا شکلِ زندگی خیلی هامون طوری هست که هنوز داریم توی آن دلهره ها و اضطرابها دست و پامیزنیم.
چون نه اولیم و نه آخر
نه داریم و نه نداریم
بخاطر همین هم فقط زنده‌ایم اما زندگی نمیکنیم
بیداریم اما همش داریم خواب رویاهامون را میبینیم.

 اما الان که کودکی هایم را فقط در دفترچه های خاطراتم مرور میکنم، میبینم وسط بودن آنقدر ها هم بد نیست....

 حالا گاهی وقتها سختترین لحظه ها برامون وقتهایی هست که یا  بالایِ بالاییم یا پایینِ پایین...

گاهی آنقدرررر شادیم که میخواهیم پرواز کنیم
و یا وقتی دیگر آنقدرررر غمگین که سنگینی آوار یک‌کوه را روی قلب خودمان حس میکنیم
و گاهی آنقدر تنها که دلمان لک میزند برای دو کلمه گپ و گفت
و یا گهگاه آنقدر دو رو برمان شلوغ است که مدام دنبال گوشه ای می گردیم برای یک لحظه آرامش و سکوت...

شاید الان ما آدم بزرگها، بین این همه صفر و صد مطلق دنبال جایی میگردیم که نه بالای بالا باشیم تا همه با دست نشانمان بدهند و نه پایینِ پایین، تا دستمان به شانه های هیچکسی نرسد...

حالا آن وسط وسط ها برامون  قشنگترین جای دنیاست.
خنده در اووووج گریه...
و اشک در کنار لبخند...

✔️ خداجان! ممنون که این وسط وسط ها رو‌ برامون آفریدی....