به نام خدا
امروز عصر جایی برای مصاحبه رفته بودم. بخاطر چیزی که انتظار داشتم، ذهنیت خوبی از آنجا برای خودم ساخته بودم و فکر میکردم آدمهای اونجا بخاطر هدف خاص و بزرگی که دارند، بشدددددت سرزنده، اکتیو، با سطح انرژی بالا، پرانگیزه و شاد هستند و من یه عالمه انرژی مثبت اونجا میبینم.
وارد ساختمان شدم، گوشه وکنار یک سالن بزرگ چندین میز چیده شده بود و با اینکه بسیار شیک وتمیز ومرتب بود، اما اصلا روح نداشت. چند تا مُردهی متحرک هم پشت میزها نشسته بودند و به سختی جواب ارباب رجوع را میدادند.
بدون اینکه بخواهم با هیچکدومشون هم صحبت بشم، رفتم یه گوشه نشستم ومنتظر شدم تا نوبتم بشه. اونها حتی حوصله نداشتند جواب خودشان را بدهند.
خداروشکر که سوال خاصی نداشتم که مجبور باشم ازشون بپرسم. نوبتم که شد، رفتم پشت میز نشستم. مصاحبه کننده به حدی خسته بود که تمااااام انرژی آدم را تحلیل میبرد. هر سوالی که میپرسید از شدت بیحوصلگی بدون اینکه اجازه بده من جوابم رو کامل کنم، حرفهای من را میکشید به سمت جوابی که دلش میخواست بشنوه و میگفت خب! یعنی منظورتون فلان چیزه؟ من که بین زمین و آسمان معلق مانده بودم و کلمه هام توی دهانم ماسیده بودند گفتم بله منظورم همون بود.
≈ اگه حوصلهی کاری که بهتون سپرده میشه رو ندارید، توروخدا بشینید توی خونه هاتون...