بسم الله الرحمن الرحیم

 چند روزی بود که از شدت کلافگی دنبال یک جفت گوش شنوا بودم...
که فقطططط بشنود...
یاد فرشته افتادم، بین همه ی دوستانم او به صمیمیت و اجتماعی بودن معروف بود.

یک روز عصر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم که به دیدنش بروم...
مشغول کارهای خانه اش بود و هرازگاهے انگار یکهو متوجه من میشد که داشتم براش حرف میزدم، با دستپاچگی میگفت: