به نام او
تقدیم به همه ی پدران ساکنِ بهشت...
پدر به عادت همیشگی اش کنار حوض فیروزه نشسته بود و همانطور که با لبخند به ماهی کوچولوهایش غذا میداد زیرلب چیزهایی میگفت، از همان ذکرهای آرامش بخش خاص خودش...یٰارَحْمٰنُ یٰارَحیٖمْ...
داداش آمد توی حیاط و با تَشر گفت: "آقاجون بسسسسه دیگه این کارها...همه ی مردم خونه هاشونو کوبیدن و ۱۰ طبقه ساختن، اونوقت پدر ما هنوز میشینه لب حوض و وِرد میخونه.