به نام اوی من و تو...
تصمیم داشت خانه اش را عوض کند و به خانه ی بزرگتری برود، دنبال خاطرِ تازه و خاطره های تازه بود، دنبال خیالات نو، دنبال آرزوهای دست نخورده، دنبال روزهایی که به آنها گَند نزده باشد...
میخواست فرار کند، گاهی و فقط گاهی بهش حق میدادم، اما بنظرم حالا دیگه حق داشت از آن برزخ واویلا فرار کند.
میگفت ازاینجا که بروم راحت میشم؛